رنگ خدا

Wednesday, April 06, 2005

بنی آدم اعضای یکدیگرند

معلم چو آمد بنا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد
**********
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
**********
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست
**********
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
**********
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت
**********
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت « بنی آدم اعضای یکدیگر اند »
وجودش به یکباره فریاد کرد « که در آفرینش ز یک گوهرند »
**********
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
« چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار »
**********
تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد
**********
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
**********
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او
**********
چرا احمد کودن بی شعور (معلم بگفتا به لحن گران )
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
*********
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
**********
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که از چشم خود بیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
**********
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
**********
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
**********
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است
**********
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
**********
معلم بکوبید پا بر زمین ( كه این پیک قلب پر از کینه است )
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است
**********
يكي پيش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
**********
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
**********
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
« تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی

Monday, April 04, 2005

مرداد

ما بدهكاريم
به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
حسین پناهی


Photographer : Baran


Caspian see - Photographer : Baran

Saturday, April 02, 2005

بغض سپید، درجه ی صفر واژه ی انتظار...


نه من سراغ شعر می ‌روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است.
تنها در تو به حيرت می نگرم ری ‌را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده ‌ام؛
پس اگر اين سکوت، تکوين خوانا ترين ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!حالا از همه اين‌ ها گذشته، بگو راستی در آن دور دست گمشده
آيا هنوز، کودکی با دو چشم خيس و درشت مرا می نگرد؟
سید علی صالحی

بوسه های باران


اي مهربانتر از برگ
در بوسه‌هاي باران
بيداري ستاره،
در چشم جويباران
آئينهء نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوايت، خاموشيِ جنونم
فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران
اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز
کاين گونه فرصت از کف دادند بي شماران
گفتي : "به روزگاري مهري نشسته!" گفتم :
"بيرون نمی‌توان کرد، حتي به روزگاران"
بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمهء محبت، بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران