رنگ خدا

Friday, September 28, 2007

دلتنگ

هر شب به خوابت بینم و روزها به خیال،
تا هر کجا که بال آرزویم یاری کرد پر کشیدم و آسمانم هنوز نقش تو بود
هنوز زخم دلم التیام نیافته لیلای من
شب و روز فکرم این است
کجایی و چه می کنی؟
دلت با کیست؟
نگاه قشنگ و معصومت همواره بی قرار و بی تابم می کند
این عشق فراوان درد است و بغایت آتش
پرنده ی محبتم به تو با خمود آفتاب از آشیانه قلبم هوایی می شود
به دنبالت تمامی آسمانها را گشته ام
یاد صدایت
نوشته ی آخرو چند قطعه عکس
تنها آرامبخش من است
همیشه رویای منی ریرا
دوستت دارم

جلال احمدی(باران - مهرماه 86)

لحظه رفتن

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری ...

بدان

هنگامه قبل از سفر که نگاهم از لابه لای کوه کلوخ به روزن نور بود

چیزی جز نامت در ذهنم نبود

تنها بدین فکر می کنم آه

کاش نشانم بدانی تا بخوانی

سخنان آخر دلی را که

هر چه اش بود

اندیشه تو بود

دلی که تنها یکبار عاشق شد و تنها یک نام دانست

کاش سراغم بگیری

کاش سخنان آخرم بشنوی

"هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام"

سینه ام همیشه سنگین بود از غم نشنیدن صدایت

حال سنگینی این کوه کلوخ

مرا به کاه ماند

آه

تنها بدین فکر می کنم، آه

کاش سراغم بگیری

کاش نشانم بیابی

زمان، زمان پر بستن است و نفسهای آخر به سختی بر می آید.

می شنوم صدای کودکی که مادرش می خواند

می شنوم صدای جابحایی آوار را ،

نه از برای نجات

بل از برای حرص

کاش بداند این آخرین امید

که نگاه من بدین روزن دوخته شده

صدایم بلند نمی شود

تنها به انتظار آمدنت

امید به زنده ماندن دارم

آه

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری


جلال احمدی (باران-تیر ماه-86)