رنگ خدا

Wednesday, April 25, 2007

در مرثیه عشق

گفتم خدانگهدار و تلخ می دانستم پی اش را سلامی نیست
نرفته را باید رفت و ناتمام را باید تمام کرد
اسلوب زندگی این است
به دار آویختن حلاج و به کوه کشتن فرهاد
خدایا !
چگونه چشم پوشیدی از دردشان
اسلوب زندگی این است
بمیر تا زنده بداری
نیست شو تا هست بداری
تازیانه می زند بر دلم سورچی درد
می راند اسب وحشی گفتار را بر کاغذ بیجان
شیهه می کشد اسب نیمه جان زخم خرده وحشی
دردهایی را که از عمق جان من است
سکوت کوچه های انسانهای وه که عجب چشمان درشتی را
به هم می زند این زخم خرده رخش
رسم زندگی این است
خیال های شیرین دست نیافتنی ترین حقیقت زندگی اند
بمیر دل من
بمیر تا زنده بداری
"جاودانه باد این عشق بی مثال"
چه خون جگر ها خوردیم دلم
چه روزها به شب رسانیدیم و به شب زنده گشتیم
شوق را بیخواب کردیم
امید را شب زنده دار عالم ساختیم
به فقر چشمهای بزرگ مردمان مردیم
به عقل نارس زاهدان تکه تکه گشتیم
دم بر نیاوردیم
تا آنکه مباد عقوبتی باشد ما را
خدایا ! کشتی!
بکش
بکش که طاقت ما بسیار است و ناز تو هیهات!

باران - بهار 1386