رنگ خدا

Wednesday, May 30, 2007

می دونی؟

می دونی چیه؟
احساس می کنم که مُردَم،
می دونی چیه؟
احساس می کنم یخ کردم
می دونی؟
خیلی سخته که آدم هر روز بمیره بعدش بفهمه که هنوز زندست
می فهمی؟
این خیلی بده که تو اتوبوس وایسی و ببینی که همه پر از درد ن.
می بینی؟
تو هم می بینی اون زنو؟
می بینی چطور با سیگار قبلی سیگار جدیدشو روشن میکنه؟
همچین نگاش می کنه که انگار عاشقشه
می دونی؟
شاید پیش خودش می گه این یکی رو بکشم دیگه حتما خفه میشم میمیرم و راحت می شم.
بدون
همه آدمایی که دور و برتن اگه از تو بد بخت تر نباشن خوشبخت تر نیستن
ببین اون زنو
اگه زندگی حلق آویزش نکرده بود الان از تو قشنگتر می خندید
بفهم
بفهم که اینا همش دردِ
سخته که آدم از کنارش اینقدر راحت بگذره
بدون که وقتی از کنار فال فروش پل شهرک بی تفاوت رد می شی
داری یه سیب ممنوعه رو گاز میزنی و پیش خودت میگی :"همشو خودم می خورم"
بنداز دور
همشو
این همه آلونک باسه ساکت کردنت واقعا لازمه؟
می دونی؟
چشام خیس شده
بغض داره خفم می کنه
تو هم می بینی؟
هنوزم فکر می کنی من به فکرت نیستم؟
باران

Friday, May 18, 2007

دوردست امید


تـــو کـیـسـتـی کـه مـن اینگـونـه بی‌تو بـی‌تـابـم
شــب از هــجــوم خیــالــت نـمــی‌بــرد خــوابــم

تـــو کــیـسـتـی کـه مـن از مـوج هـر تبسـم تــو
بـــســان قــایــق ســرگــشــتــه روی گـــردابــم
مــــن از کــــجـــا ســر راه تـــــو آمـــدم نـــاگــاه
چـــه کـــرد بــا مــن آن نـــگـــاه شــیــــریـــن آه
تــو دوردســت امیــدی و پــای مـن خسته است
چـراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

تـــو آرزوی بـــلـــنـــدی و دســـت مـــن کــــوتــاه
مــدام پــیـش نـگـــاهــی مـــدام پــیــش نــگــاه

چــــه آرزوی مــحــالـی‌اسـت زیــســتــن بــا تــو
مـــرا هـمـیــن بـگـذارنـــد یــک ســخـــن بــا تــو

Friday, May 04, 2007

مسیح بر دار



چه می گذشت آنجا

که از طلوع سحر

به جای موج سپاس از دمیدن خورشید

به جای بانگ نیایش در آستانه صبح

غبار و دود به اوج کبود جاری بود

هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت

لهیب کوره آهن به شهر می پیچید

چه میگذشت آنجا

که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت

به جای خنده بخت

غبار مرگ بر اندام برگ می بارید

نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد

درخت جان می داد

کبوتران گریزان در آسمان دانند

که حال ماهی در زهرنک رود چه بود

که چشم بید در آن جاری پلید چه دید

که نیکروزی از آدمی چگونه رمید

کبوتران دانند

چراغ و اینه آب جاودان خاموش

نگاه و دست درختان به استغاثه بلند

نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز

نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند

چه میگذشت آنجا ؟

چه می گذشت ؟

نگاهی ازین دریچه به شهر

به مرغ و ماهی دریا

به کوه و جنگل و دشت

تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم

سرش به سینه اندوه جاودانی خم


فریدون مشیری

Thursday, May 03, 2007

باران غم

چه خوش می بارد امشب ابر سیاه چشمانم
باران غم هایم را که هیچ کس را خیس نکرده
چه طوفانی به پا کرده امشب آه لبانم
گردبادی که مورچه ای را گزندی ندهد
بر زبانم چه بی اراده جاری می شود
سخنانی که هیچ دلی را نلرزاند
آه
آه
چه زود از یادها می رود این زندگی های بی ارزش
چه دیر در دل ها اثر می کند این آه های پنهانی
لحظه هایی که دوستشان می داریم پر از حسرت هایی هستند که قرار است بکشیم
سخنانی که بر زبان نمی آوریم پر از آتش هایی هستند که دلمان را خواهند سوزاند
باران
سیزده اردیبهشت 1386 - ساعت 11:42