Friday, September 28, 2007

لحظه رفتن

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری ...

بدان

هنگامه قبل از سفر که نگاهم از لابه لای کوه کلوخ به روزن نور بود

چیزی جز نامت در ذهنم نبود

تنها بدین فکر می کنم آه

کاش نشانم بدانی تا بخوانی

سخنان آخر دلی را که

هر چه اش بود

اندیشه تو بود

دلی که تنها یکبار عاشق شد و تنها یک نام دانست

کاش سراغم بگیری

کاش سخنان آخرم بشنوی

"هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام"

سینه ام همیشه سنگین بود از غم نشنیدن صدایت

حال سنگینی این کوه کلوخ

مرا به کاه ماند

آه

تنها بدین فکر می کنم، آه

کاش سراغم بگیری

کاش نشانم بیابی

زمان، زمان پر بستن است و نفسهای آخر به سختی بر می آید.

می شنوم صدای کودکی که مادرش می خواند

می شنوم صدای جابحایی آوار را ،

نه از برای نجات

بل از برای حرص

کاش بداند این آخرین امید

که نگاه من بدین روزن دوخته شده

صدایم بلند نمی شود

تنها به انتظار آمدنت

امید به زنده ماندن دارم

آه

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری


جلال احمدی (باران-تیر ماه-86)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home