Wednesday, May 30, 2007

می دونی؟

می دونی چیه؟
احساس می کنم که مُردَم،
می دونی چیه؟
احساس می کنم یخ کردم
می دونی؟
خیلی سخته که آدم هر روز بمیره بعدش بفهمه که هنوز زندست
می فهمی؟
این خیلی بده که تو اتوبوس وایسی و ببینی که همه پر از درد ن.
می بینی؟
تو هم می بینی اون زنو؟
می بینی چطور با سیگار قبلی سیگار جدیدشو روشن میکنه؟
همچین نگاش می کنه که انگار عاشقشه
می دونی؟
شاید پیش خودش می گه این یکی رو بکشم دیگه حتما خفه میشم میمیرم و راحت می شم.
بدون
همه آدمایی که دور و برتن اگه از تو بد بخت تر نباشن خوشبخت تر نیستن
ببین اون زنو
اگه زندگی حلق آویزش نکرده بود الان از تو قشنگتر می خندید
بفهم
بفهم که اینا همش دردِ
سخته که آدم از کنارش اینقدر راحت بگذره
بدون که وقتی از کنار فال فروش پل شهرک بی تفاوت رد می شی
داری یه سیب ممنوعه رو گاز میزنی و پیش خودت میگی :"همشو خودم می خورم"
بنداز دور
همشو
این همه آلونک باسه ساکت کردنت واقعا لازمه؟
می دونی؟
چشام خیس شده
بغض داره خفم می کنه
تو هم می بینی؟
هنوزم فکر می کنی من به فکرت نیستم؟
باران

2 Comments:

Blogger Unknown said...

سلام داداش
باید اهل درد بود...
دل بی غم درین عالم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد

یا حق

6:37 PM  
Blogger samantha said...

You have a great sense of humour. Good luck buddy. I wish I could see you someday and talk about your favorite books. I am a fan of Paulo koeilho. good job done on your bloge. I wish you the best

7:30 PM  

Post a Comment

<< Home